آرتین آرتین ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

آرتين شیرینی زندگی مامان وبابا

خبرخوش

عزیزدلم الان ٣روزه که حاجاقاتو کماست وبه هوش نیومده وهمه ما دست به دعا شدیم که حاجاقازود سلامتیشو بدست بیاره صبح دکتر به بابایی گفته بود که حاجاقا اصلا حالش خوب نیست شاید تا چند ساعت دیگه دستگاهرو جدا کنند گلم نمیدونی مامان تواین چند ساعت چی کشید ومثل اینکه شماهم فهمیده بودی مامانی دیگه مثل همیشه نیستم آخه شما امروز٤٢روزه ای ویه پا آقا شدی تااینکه غروب مامانی زنگ زد وگفت حاجاقا به هوش اومده فرشته کوچولوی من نمیدونی مامان از خوشحالی چه حالی شده بود فقط شمارو محکم بغل کرده بودم ومدام میبوسیتمت وبعداز مدتی من وشما باهم رفتیم خونه مادرینا واکثرا همه اونجا بودن وبه شما حسابی خوش گذشت چون شما مدام بغل همه میرفتی وهمه میگفتن که این گل پس...
1 شهريور 1390

سلام خونه

بالاخره بعداز٣٠روز قراره امروز ٥شنبه٢٠مرداد بریم خونه خودمون ولی هیچ کس راضی نیست ومیگن حداقل تا٤٠روزگی آرتین صبر کنیم بعدا بریم ولی مرغ ١پاداره وما تصمیم گرفتیم که امشب حتما بریم خونه امشبم ما خونه خاله ماهرخ افطار دعوتیم واز موقعی که رفتیم شما مدام گریه کردین همراه با پرنیان ومن ویاسمن جون فقط تو اطاق بودیم ولی اخر سر شما خوابت برد ومن تونستم یکم بیام بیرون پیش مهمونا شب حوالیه ساعت ١٢ اومدیم خونه حالا مونده بودیم که چه جوری بخوابیم بالاخره ١جای خوب برای شما پیدا کردم اول پایه های گهوارتو در آوردیم بعد اونو گذاشتیم کنار تخت خودیم تا هر وقت من بخواهم راحت شمارو ببینم شما هم مثل ١فرشته کوچولو خوابیده بودی وفقط ٢بار برای شیر ...
31 مرداد 1390

چله گل پسرم

عزیزدلم شما امروز 40روزه شدی خدارو100هزار بار شکرمیکنم که 1فرشته نازوخوشگل وسالم به من داده خدایا دوست دارم آرتینم من وبابارضااز خیلی وقت پیشا برای چله شما نقشه ها کشیده بودیم که کجا جشن بگیریم کیارو دعوت کنیم و....... آخه امروز 1روز خاصیه وهیچ کس دل ودماغ جشن ونداره آخه امروز قراره حاجاقارو عمل کنن وشماهم باید امروز حموم بری تمام حموم رفتنای شما همراه مامان مهین بود ولی چندروزیه که دست مامان مهینم درد میکنه ودکتر دستشو بسته ومامان مهینم نمیتونه شماروببره حموم پس قراره مامانی بیاد شماروببره حموم اول قرار بود ساعت8حاجاقارو عمل کنن ولی عمل ساعت 10 شروع شد ومامانی ساعت10:15بود که اومد خونه ما وشماروبرد حموم وشماهم طبق معمو...
30 مرداد 1390

دردودل باپسرم

عزیزم شما دیگه داری یواش یواش بزرگ میشی وداری40روزه میشه میخواهم 1خاطره برات تعریف کنم مامان مهین تعریف میکنه که بابارضا 40روضه بود واونا همگی خونه مامانشون بودن وغروب دست جمع رفته بودن انعام همین که برگشته بودن خونه مامان بزرگ بابارضا حالش بد میشه ودرجافوت میکنه مامان مهین این خاطره رو چند باری به من تعریف کرده بود ومن چند روزیه این خاطره اومده سراغم آخه میدونی چیه قراره حاجاقا 30مردادیعنی تولدت 40روزگی شماعمل بشه کارمنم شده فقط گریه ودعا واز خدا میخواهم که تقدیر فرشته کوچولوی من مثل بابارضاش نباشه وهمه 1خاطره خوب ازاون روز  داشته باشن نه 1خاطره بد ...
29 مرداد 1390

ناراحتی وشب احیا

گلم عزیزم چندروزیه که حاجاقا اصلا حال نداره اول17 بستری شدتا22 ومثلا گفتن خوبه ولی24دوباره حالش بد شد وبردنش دوباره بیمارستان وبعداز معاینه وآزمایشو ... گفتن که 3تا از رگاش گرفته ومدام داره سکته میکنه واگه عمل نکنن چندروز بیشتر زنده نمیمونه عزیزم توهم میدونی که من چقدر حاجاقارو دوست دارم این چندروزه کار هممون شده گریه وناراحتی منم ازاینه که هیچ کس به من اجازه نمیده که برم بیمارستان وحاجاقا روببینم الهی قربونش بشم من بااون حالش قسمم داده که نرم بیمارستان چون هوای اونجا آلودست وبرای شما خوب نیست ولی مگه میشه بالاخره بعداز شور ومشورت تصمیم گرفته شد که حاجاقاعمل  بشه دکترم گفته 80درصد احتمال اینکه از عمل درنیادبیرون واگه عمل...
28 مرداد 1390

آرتین خان

اینم چند تا عکس از آرتین زمانی که خونه مامان مهین مهمون بود   گلم عسلم چشم هرکسی یجور میشه حتما که چشم همه نباید درشت باشه که شما سعی داری چشاتو درشت نشون بدی مامانی ...
27 مرداد 1390

اولین افطاری

پسرگلم امروز١٤مرداد شما٢٤روزه شده وامروز افطاریه مامان مهینه به همین خاطر ما ازصبح داریم به مامان مهین کمک میکنیم وشماهم خیلی پسر نانازی هستی چون از روزی که اومدیم اینجا شمادیگه دل درد نداری ولی مثل کوآلا میچسبی به من  غروب حوالی ساعت٧اومدیم خونه درحالیکه مامان مهین وباباغلام میگفتن شمارو بگذاریم اونجا ولی مگه دل من طاقت دوری شمارو داره بگو ٥دقیقه ٣نفری اومدیم خانه وبعداز آماده شدن دوباره ازخونه زدیم بیرون وبابایی یکم بیرون کارداشت وشماهم مثل ١فرشته کوچولو توبغل من خوابیده بودی تا اینکه رسیدیم خونه همین که خواستیم لباسامونو دراریم شما از خواب بیدار شدی ومدام جیغ وداد وگریه سردادی به همین خاطر مااصلا سفره افطارو ندیدیم مث...
24 مرداد 1390

اولین باغ

امروز جمعه ٢١ مرداده وفایضه عمه جون ماروباغ افطاری دعوت کرده من اول گفتم که ما نمیاییم چون می ترسیدم به شما سرما بخوره ولی همه اسرار کردن که بریم ومامانی هم قول داد که مواظب شما میشه وماهم بعداز کلی نازکردن بالاخره بله رو گفتیم و رفتیم باغ اول قرار بود زود بریم باغ تا بابای همراه بقیه تواستخر شنا کنند ولی از ساعت ٣هوا ابری شد وتمام برنامه هاکنسل شد وحوالیه ساعت٧بود که رفتیم باغ من از ترسم ٢تا کیف وسایل برای شما برداشتم پتتو-بالش-پشه بند-استامینوفن ... نازم گلم شما امروز خیلی آبروداری کردی چون از وقتی که رسیدیم باغ تو پشه بندت خوابیدی تاموقع برگشتن ولی دیگه دل افسون عمه جون طاقت نیاورد وشمارو بیدار کرد وشماهم بعداز شیرخوردن ...
21 مرداد 1390

خونه مامانی

گلم چندروزی میشه که مامانی وبابایی ومیثاق رفتن سرعین چون میگن آب گرم برای مامانی خوبه تابدنش دیگه کهیر نزنه امروز ٣شنبه ١٨مرداده و ما٧روزه که خونه مامان مهین هستیم وخیلی هم بهمون خوش میگذره چون هر روز پرنیان میاد پیش ما وچندروزه به من میگه مامان الهی قربونش بشم من که دلش به مامانش تنگ میشه غروب مامانی اینها از مسافرت برگشتن ومستقیم اومدن دنبال ما تا باهم بریم خونه  ولی مگه مامان مهین وباباغلام میذاشتن ما بریم ولی بلاخره هرجوری بود از اونا خداحافظی کردیم واومدیم خونه مامانی توراه مامانی گفت که فردا افطاری خونه حاجی آقا کنسل شده چون حاجاقا حال نداشته بردن بیمارستان معلوم هم نیست که کی دربیارن ولی حالش خوبه زود ترخیص ...
18 مرداد 1390