طوطی خوش سخن مامان دیشب (٢٤/٠٦/٩٢) با دختر عمه و پسر عمه های من رفته بودیم خونه علی و سحر جون و حسابی هم بهمون خوش گذشت ساعت ١١:٣٠شما هوس آب کردی و سحر جون تو لیوان کیریستالی که تهش قرمز رنگ بود به شما آب داد وشما خوشحال اومدی پیش من وگفتی نسیم شـَبـَت منم گفتم نه مامان جان شربت نیست آبـــه،اما قبول نداشتی و چون قاشق تو لیوان نبود سعی کردی با انگشتات شربت رو هم بزنی که باز نشد و این دفعه لیوان روکج کردی به سمت دهنت وگفتی شـَبـَت بیا شـَبـَت بیــــا وای ما رو نمیگی ازخنده مرده بودیم به قول سهراب: کاش دانه های دلم همچو اناری پیدا بود.... تا میدیدی هر دانه،هزار دان...