آرتین آرتین ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

آرتين شیرینی زندگی مامان وبابا

دردودل باپسرم

عزیزم شما دیگه داری یواش یواش بزرگ میشی وداری40روزه میشه میخواهم 1خاطره برات تعریف کنم مامان مهین تعریف میکنه که بابارضا 40روضه بود واونا همگی خونه مامانشون بودن وغروب دست جمع رفته بودن انعام همین که برگشته بودن خونه مامان بزرگ بابارضا حالش بد میشه ودرجافوت میکنه مامان مهین این خاطره رو چند باری به من تعریف کرده بود ومن چند روزیه این خاطره اومده سراغم آخه میدونی چیه قراره حاجاقا 30مردادیعنی تولدت 40روزگی شماعمل بشه کارمنم شده فقط گریه ودعا واز خدا میخواهم که تقدیر فرشته کوچولوی من مثل بابارضاش نباشه وهمه 1خاطره خوب ازاون روز  داشته باشن نه 1خاطره بد ...
29 مرداد 1390

ناراحتی وشب احیا

گلم عزیزم چندروزیه که حاجاقا اصلا حال نداره اول17 بستری شدتا22 ومثلا گفتن خوبه ولی24دوباره حالش بد شد وبردنش دوباره بیمارستان وبعداز معاینه وآزمایشو ... گفتن که 3تا از رگاش گرفته ومدام داره سکته میکنه واگه عمل نکنن چندروز بیشتر زنده نمیمونه عزیزم توهم میدونی که من چقدر حاجاقارو دوست دارم این چندروزه کار هممون شده گریه وناراحتی منم ازاینه که هیچ کس به من اجازه نمیده که برم بیمارستان وحاجاقا روببینم الهی قربونش بشم من بااون حالش قسمم داده که نرم بیمارستان چون هوای اونجا آلودست وبرای شما خوب نیست ولی مگه میشه بالاخره بعداز شور ومشورت تصمیم گرفته شد که حاجاقاعمل  بشه دکترم گفته 80درصد احتمال اینکه از عمل درنیادبیرون واگه عمل...
28 مرداد 1390

آرتین خان

اینم چند تا عکس از آرتین زمانی که خونه مامان مهین مهمون بود   گلم عسلم چشم هرکسی یجور میشه حتما که چشم همه نباید درشت باشه که شما سعی داری چشاتو درشت نشون بدی مامانی ...
27 مرداد 1390

اولین افطاری

پسرگلم امروز١٤مرداد شما٢٤روزه شده وامروز افطاریه مامان مهینه به همین خاطر ما ازصبح داریم به مامان مهین کمک میکنیم وشماهم خیلی پسر نانازی هستی چون از روزی که اومدیم اینجا شمادیگه دل درد نداری ولی مثل کوآلا میچسبی به من  غروب حوالی ساعت٧اومدیم خونه درحالیکه مامان مهین وباباغلام میگفتن شمارو بگذاریم اونجا ولی مگه دل من طاقت دوری شمارو داره بگو ٥دقیقه ٣نفری اومدیم خانه وبعداز آماده شدن دوباره ازخونه زدیم بیرون وبابایی یکم بیرون کارداشت وشماهم مثل ١فرشته کوچولو توبغل من خوابیده بودی تا اینکه رسیدیم خونه همین که خواستیم لباسامونو دراریم شما از خواب بیدار شدی ومدام جیغ وداد وگریه سردادی به همین خاطر مااصلا سفره افطارو ندیدیم مث...
24 مرداد 1390

اولین باغ

امروز جمعه ٢١ مرداده وفایضه عمه جون ماروباغ افطاری دعوت کرده من اول گفتم که ما نمیاییم چون می ترسیدم به شما سرما بخوره ولی همه اسرار کردن که بریم ومامانی هم قول داد که مواظب شما میشه وماهم بعداز کلی نازکردن بالاخره بله رو گفتیم و رفتیم باغ اول قرار بود زود بریم باغ تا بابای همراه بقیه تواستخر شنا کنند ولی از ساعت ٣هوا ابری شد وتمام برنامه هاکنسل شد وحوالیه ساعت٧بود که رفتیم باغ من از ترسم ٢تا کیف وسایل برای شما برداشتم پتتو-بالش-پشه بند-استامینوفن ... نازم گلم شما امروز خیلی آبروداری کردی چون از وقتی که رسیدیم باغ تو پشه بندت خوابیدی تاموقع برگشتن ولی دیگه دل افسون عمه جون طاقت نیاورد وشمارو بیدار کرد وشماهم بعداز شیرخوردن ...
21 مرداد 1390

خونه مامانی

گلم چندروزی میشه که مامانی وبابایی ومیثاق رفتن سرعین چون میگن آب گرم برای مامانی خوبه تابدنش دیگه کهیر نزنه امروز ٣شنبه ١٨مرداده و ما٧روزه که خونه مامان مهین هستیم وخیلی هم بهمون خوش میگذره چون هر روز پرنیان میاد پیش ما وچندروزه به من میگه مامان الهی قربونش بشم من که دلش به مامانش تنگ میشه غروب مامانی اینها از مسافرت برگشتن ومستقیم اومدن دنبال ما تا باهم بریم خونه  ولی مگه مامان مهین وباباغلام میذاشتن ما بریم ولی بلاخره هرجوری بود از اونا خداحافظی کردیم واومدیم خونه مامانی توراه مامانی گفت که فردا افطاری خونه حاجی آقا کنسل شده چون حاجاقا حال نداشته بردن بیمارستان معلوم هم نیست که کی دربیارن ولی حالش خوبه زود ترخیص ...
18 مرداد 1390

خداحافظی وسلام

نانازم عسلم شمادیگه داری یواش یواش آقا میشی وداری دیگه دلبری میکنی مامانی همه به من میگن بابا اینهمه بچه رو بغل نکن بغلی میشه بعدا تودردسر می افتی اما مگه میشه آخه این قند عسل ومن بغلش نکنم اونم وقتایی که دل درد داره وفقطم دوست داره تو بغل من باشه تا آروم بشه پسرم ما بعداز ١٣ روز که خونه مامانی بودی تصمیم داریم امروز ١٢مرداد بریم خونه مامان مهین وبابا غلام غروب حوالی ساعت ٧ بابارضا اومد دنبالمون تا مارو ببره اونجا حالا رفتن ما هم ١پروسه ای شده هم وسایلامون زیاد هم مامانی وبابایی نمیتونن از شما دست بکشن بالاخره بعداز ١ساعت ماحاضر شدیم وموقع اومدن دیدیم وای بابایی برای شما ١دوچرخه خوشگل آبی رنگ خریده بود ماهم بعداز تشکرف...
12 مرداد 1390

پاگشا

عسلم امروز 1شنبه ٩مرداد مامانی اینها برای شما جشن گرفتن وشمارو پاگشا کردن وهمه فامیلو هم دعوت کردن که تقریبا100نفری میشیم ولی شما ازدیروز یکم ناآروم شدی وامروزم ازساعت 2بیقراری به همین خاطر من ومامانی ساعت3:30 شمارو بردیم دکتر ودکتر گفت کولیت روده داری اونم از نوع عصرگاهی فقط غروبا اذیت میکنه به همین خاطر چندتا دارو داد ماهم به خاطر اینکه شب راحت باشی فقط 5قطره شربت دادیم ولی شما از ساعت 8شب خوابیدی وتو تالارم مست مست بودی ودایی میثم مارو خیلی دعوا کرد که چراشربت دادیم به شما تااینجوری بی حال بشی وعمه یاسمن گفت دیگه از این شربت ندین ضرر داره وچند تا شربت داد که از اونا بدیم آخه دوستش از آلمان برای پرنیان فرستاده بود ولی در هر حال شما ...
9 مرداد 1390

گریه

گلم چندروزیه شما غروبا دل درد داری ونمیذاری عصرا ،کسی بخوابه امروز شما16روزه شده ودل دردتم زیاده چون از ساعت 3 شما داری گریه میکنی تا اومدن بابا رضا دیگه ما نمیدونیم چی باید به شما بدیم دکتر میگه نباید داروهای گیاهی بدیم ولی شما اونقدر ناآرومی که مابه داروهای گیاهی رو آوردیم حوالی ساعت 9 بود که دیگه من طاقت نیاوردم ومیخواستم گریه کنم که دیدم مامانی جلوتراز من داره پا به پای شما گریه میکنه یک لحظه پشتمو نگاه کردو دیدم به به اون پشت چه خبره بابایی و بابارضا و میثاق هر کدوم 1گوشه بغض کردن و نشستن وآماده گریه کردن هستن که من دوباره به شما شیر دادم تا آروم شدی وبالاخره حدود ساعت 9:30 آروم شدی وبعد خوابیدی که بابایی میگفت اگه گریه کردن شما تموم ن...
8 مرداد 1390

اولین خیابون گردی

نازنینم شما4 مرداد وقت شنوایی سنجی داری صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم مامانی اصلا حال نداره بدنش بدجوری کهیر شده چند روز قبل آمپول زده بود یکم خوب شده بود ولی امروز بدتر شده همچین بود شب به اسرار من رفت حمام ولی خوب نشد ونزدیکیای صبح از خارش زیاد داشت گریه میکرد به همین خاطر ساعت 9 به زور من مامانی وهمراه با ،بابایی فرستادم بیمارستان ومامانی نگران ما بود چون شما باید طرف صبح حتما میرفتی شنوایی سنجی به همین خاطر من همراه زن عمو شمارو بردیم دکتر ،رفتنی بابایی مارو برد  وزن عموی مهربونم هم همراه مااومد تا تنها نباشیم ،ولی موقع برگشتن خودمون با تاکسی برگشتیم آخه خیلی نزدیک بود وشما مامانی چه کیفی میکردی ومدام با اون گردن فنریت که مدام با...
4 مرداد 1390