خداحافظی وسلام
نانازم عسلم شمادیگه داری یواش یواش آقا میشی وداری دیگه دلبری میکنی مامانی
همه به من میگن بابا اینهمه بچه رو بغل نکن بغلی میشه بعدا تودردسر می افتی اما مگه میشه آخه این قند عسل ومن بغلش نکنم اونم وقتایی که دل درد داره وفقطم دوست داره تو بغل من باشه تا آروم بشه
پسرم ما بعداز ١٣ روز که خونه مامانی بودی تصمیم داریم امروز ١٢مرداد بریم خونه مامان مهین وبابا غلام
غروب حوالی ساعت ٧ بابارضا اومد دنبالمون تا مارو ببره اونجا حالا رفتن ما هم ١پروسه ای شده هم وسایلامون زیاد هم مامانی وبابایی نمیتونن از شما دست بکشن بالاخره بعداز ١ساعت ماحاضر شدیم وموقع اومدن دیدیم وای بابایی برای شما ١دوچرخه خوشگل آبی رنگ خریده بود
ماهم بعداز تشکرفراوان خداحافظی کردیم ومامانی هی به من میسپرد که مواظب آرتین باش شبا حتما پیش خودت باشه....تازه شرط کردن ٢-٣روزه حتما برگردیم
قبل ازاینکه مابریم خونه مامان مهین اول رفتیم برای مامان مهین ١بلوز گرفتیم بعد رفتیم اونجا -اونجاهم همه منظر شما بودن نمیدونی باباغلام ازدیدن شما چه ذوقی کرده بود
امشب یکم برای شماسخت بود چون یکم ناآروم بودی فکرکنم هنوز به اینجا عادت نکردی از طرفی اینجا یکم شلوغه آخه پرنیان به اندازه ١لشگرسروصدا داره واین صداها شماروکلافه کرده ولی پسرم اجتماعیه زود به همه چیز عادت میکنه