آرتین آرتین ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

آرتين شیرینی زندگی مامان وبابا

شيرين زبوني آرتين

حرفهاي خوشمزه   نسيم جون مچكرم ما رو دوست داري نسيم جون دوبستي(دو دستي) بگير نسیم جون چه خوشگل شدی((هر وقت من آرايش (خط چشم) ميكشم اين جمله رو از شما ميشنوم وميايي به چشمام دست ميكشي لاك پشتهاي اينجا(نينجا) چند روز پيش رفته بودي خونه مامان جون ومامان جون از شما خواسته بود كه ببوسيش وشما امتناع كرده بودي ومامان جون گفته بود اشكالي نداره ميگم بابا جون مياد بوسم ميكني كه شما    وگفتي چيييي بابا جون بوست كنه   (منظور مامان جون بابايي يعني پسرش بود وشما باباجون اون يكي پدر بزرگتو تصور كرده بودي) خونه مهين جون اينا بوديم وداشتيم ميومديم خونه كه تو ر...
30 خرداد 1393

آرزوي زيبا

نازنينم چند وقت پيش خانم معلم مهربونت از شما در مورد آرزوهاي خوشگلتون پرسيده بود وهمه شما چه آرزوهاي نازي داشتيد خیلی براي ما جالب بود اين آرزوي زيباي شما چون شما واقعا بين اسباب بازيات آمبولانس نداشتي وبابارضاي مهربون بلافاصله برات اين ماشين خوشگل رو خريد ...
28 خرداد 1393

احوالات آرتین جونم در 31 ماهگی

                             پسر قشنگم هر روز داری بیشتر از قبل شیرین زبون تر و شیطون تر میشی ما رو هم هر لحظه بیشتر از قبل شیفته خودت میکنی عاشق اون اداهای بامزه ات هستم واقعا نمیدونم از کجا ولی خیلی بامزه شیرین کاری میکنی چند روز متوالی به کارتون شنگول ومنگول نگاه کردی وحالا تو کله ملق زدن یه پا ماهر شدی....... تکیه کلامهای جدید جیگر طلای مامان من شما رو خیلی دوست دارم پ ن: چند روز خونه خاله ندا بودی وخاله ندا با محمد حسن دعوا میکنه وشما میایی وبه خاله ندا میگی مَـمَسدونه شما رو خیلی دو...
20 اسفند 1392

آرتین وشنگول ومنگول

  پسرقشنگم چند روزی بود که تو فرهنگسرا نمایش عروسکی اجراء میشد اما ما نتونسته بودیم بریم  یک بار هم خواستیم بریم که رفتیم ماسوله  اما ٢٨/٧/٩٢ خاله هما ٤ تا بلیط برامون گرفت و ما هم همراه خاله ندا ومحمد حسین با هم رفتیم نمایش عروسکی و موزیکال شنگول ومنگول وحبه انگور وای چه برنامه شاد ومفرحی بود من که خیلی خوشم اومد شما ها که حسابی حال کرده بودید  من میترسیدم شما زیاد استقبال نکنی و خسته بشی از یکجا نشستن و به یک جا نگاه کردن. اما شما نیم ساعت اول برنامه حتی پلک هم نمیزدی و آخرهای تئاتر هم هی میگفتی  گــُبه صیدا  وبه سقف اشاره میکردی ما که متوجه منظورت نشدیم وجالب اینجاست هر کس ازت میپرسه آ...
1 آبان 1392

16 مهر روز گل پسری

      پسر نازم دیروز روز کودک بود و روز شما به همین خاطر مامانی مهربون ساعت ٤ شما رو برده بود به یک جشن کوچولوی مخصوص بچه ها پسر گلم الان ٢سالی هست که خیریه روزبه برای بچه های ناز روز کودک رو جشن میگیره و امسال هم از ساعت ١٠ تا ١٩ مراسم داشتن   شما هم ساعت ٤ با مامانی رفته بودید جشن تا ساعت ٥:١٥ که ما هم به شما ملحق شدیم وای که چقدر شلوغ و سرد بود که از شدت سرما شما چسبیده بودی به من  اما ما خوش شانس بودیم آخه خونمون ١کوچه بالاتر از خیریه است و بابا رضای مهربون سریع رفتند و یه سوئی شرت کلفتر برات آوردن تا بیشتر ...
17 مهر 1392

یک پروژه سخت دیگر

پسر قشنگم چند شبی بود که شبا موقع خواب بد سرفه میکردی به همین خاطر دیروز غروب بردیمت دکتر وآقای دکتر خوب ومهربون بعد از چکاپ کلی گفتن همه چی خوب وعالیه و بیماری شما ویروسیه و ویروس دارو نداره     که همون موقع شما از من شیر خواستی و منم شیشه شیرتو دادم بهت و آقای دکتر با دیدن این صحنه خیلی دلسوزانه گفتن شیشه شیر برای بچه 2ساله حرامه خیلی دلسوزانه برای ما از مضررات شیشه شیر گفتن که شیشه بعد از 2سال برای بچه سمه و اصلا خوب نیست وما هم همون لحظه تصمیم گرفتیم که با شیشه شیر خداحافظی کنیم اما چطوری   ساعت 7بود که اومدیم خونه وتو فکر بودیم که...
8 مهر 1392

پسر مهربون و باهوشم

  پسر  ماهه،باهوشم انیشتین کوچولوی مامان آخه نمیدونم ازخدا چه جوری تشکر کنم که یه همچین پسر مهربون وباهوشی روبه ما هدیه داده   خـــدایــا مــمـنونتــم     حالا بگم از هوش بالای این پسر جیگر طلای ما چهارشنبه غروب من و آرتین با هم رفتیم خونه مامان اینها آخه مامانی وبابایی ومیثاق  یه چند روزی رفته بودن مسافرت وما غروب رفتیم آنجا و شام هم موندیم که حوالی ساعت ١٠ بود که آرتین یهو گفت  نسیم ج ی ش   که منم فکر کردم داری با ما شوخی میکنی اما دایپرترو در آوردم  وبا هم رفتیم دستشویی و   بله شما حسابی کارتو انجام دادی و چقدر ...
9 شهريور 1392

مسابقه نی نی شکمو

شرکت کننده گرامی با سلام ؛ عکس ارسالی شما مورد تائید قرار گرفت.    کد ٢٦٥   جهت شرکت در جشنواره تابستانه نی نی وبلاگ   دوست جونای خوبم اگه دوست داشتید به من رای بدید کد 265 رو به شماره   200 8080 2000   اس ام اس کنید تا من برنده شم یه دنیا ممنونم از کسایی که به من رای میدن   ...
9 تير 1392

9خرداد92

                                    پسر گلم 5شنبه ظهر ساعت 12 مامانی زنگ زد وگفت بابایی یه گوسفند خریده وقراره غروب قربونیش کنن به همین خاطر گفتن سریع بریم باغ تا شما یکم با ببعی بازی کنید ما هم سریع بارو بندیلمونو جمع کردیم ورفتیم باغ تو راه شما خوابیدی وهمین که رسیدیم باغ بیدار شدی از ساعت 1:30 ما باغ بودیم تا ساعت7:30 که شما یک لحظه هم آروم وقرار نداشتی ومدام شیطنت میکردی بیچاره ببعی از دست شما آسایش نداشت یا انگشتتو میکردی تو چشمش یا دستتو میبردی سمت دهنش و یا دمبشو میگر...
11 خرداد 1392