9خرداد92
پسر گلم 5شنبه ظهر ساعت 12 مامانی زنگ زد وگفت بابایی یه گوسفند خریده وقراره غروب قربونیش کنن به همین خاطر گفتن سریع بریم باغ تا شما یکم با ببعی بازی کنید ما هم سریع بارو بندیلمونو جمع کردیم ورفتیم باغ
تو راه شما خوابیدی وهمین که رسیدیم باغ بیدار شدی از ساعت 1:30 ما باغ بودیم تا ساعت7:30 که شما یک لحظه هم آروم وقرار نداشتی ومدام شیطنت میکردی
بیچاره ببعی از دست شما آسایش نداشت یا انگشتتو میکردی تو چشمش یا دستتو میبردی سمت دهنش و یا دمبشو میگرفتی ومیکشیدی
آخر سرم یکم ببعی سواری کردی که بهت خیلی حال داده بود ومدام میرفتی میچسبیدی بهش
کلا اون روز حسابی به خودت خوش گذروندی
تازه یک عالمه هم حمام آفتاب گرفتیم
ویتامین D جذب کردیم در حد تیم ملی
گلم همیشه خوش باش که ما با خوشی تو خوشیم
حالا بریم سراغ جوجه ها
(1مرغ با 11تا جوجه)
یکم باغ گـَردی کنیم
اونقدر شیطنت میکردی که هر چی لباس برات برده بودم کثیف شده بودن
(3شلوار،2بادی،2بلوز + لباسهای تنت+3جفت کفش)
همشونو اُستاد کرده بودی
من فدای این پسر شیطونم بشم که اینهمه کارای نازه