اولین شب تنهایی
پسر قشنگم دیشب ٢٩/٠٤/٩٠تو زندگیمون یه اتفاق مهم افتاد
دیروز افطار خونه مامان مهین بودیم و مهمونشونم مامانی اینها ودایی میثم اینا بودن و همه چی خوب بود
اما موقع رفتن مهمونا،شما اول رفتی بغل بابایی وبعدش هم رفتی بغل میثاق وبه هیچ وجه راضی نمیشدی بیایی بغل ما
و همراه آنها رفتی خونشون و ما هم سریع جمع جورکردیم و اومدیم دنبال شما
اما شما باز کوتاه نمیومدی و همچنان بغل بابایی بودی
یک ربعی ما رو تو خیابون نگه داشتی اما نیومدی که نیومدی و بالاخره بابایی تصمیمشو گرفت و شما رو برد تو خونه و شما هم گریه کنان بغل بابایی رفتی داخل که نکنه همراه ما بیایی
وشب ساعت ١٢:٤٤ دقیقه مامانی اس ام اس زد که خوابیدی
"تقریبا کم تر از نیم ساعت هم خوابت برده بود"
پسر قشنگم از موقعی که سوار ماشین شدیم یه بغضی تو گلوم بود تا زمانی که خوابم ببره
اما صبح یاد دوران کودکی خودم افتاد من عاشق این بودم که شب بمونم خونه مادر بزرگم اینا چه لذتی داشت شب اونجا موندن خوب اشکالی نداره دیگه ناراحت نیستم
اما فسقلی شما الان خیلی کوچیکی خوب یه ذره بزرگتر بشو اون وقت خواستی هر جا بمونی بمون آخه الان شما چی میفهمی از تنها مهمونی رفتن وتنها خوابیدن
ای وروجک مامان