بازم مسافرت وانزلی
دردونه مامان هفته گذشته ماهمراه دايي ميثم وبهارجون وماماني وبابايي ودااااايي
رفتيم
شمال-انزلي-دهكده ساحلي
اما چه رفتني؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قرار بود اول، همه سه شنبه بعد از نهار حركت كنيم چون ماودايي ميثم كارداشتيم ولي بعد قرارشد ماماني وبابايي ميثاق صبح بروند وماغروب بريم پيششون
اما بابايي اصراركه آرتين رو ماببريم واز اونها اسرار وازمن انكار
كه بالاخره اونا 3نفر ومن 1نفر وخوب معلومه كه اونها برنده شدن وشما صبح ساعت 9همرا ماماني اينها رفتي انزلي خداروشكر تانزديكي هاي رشت خوابيده بودي
ولي از رشت تا انزلي مدام غر زده بودي كه بري بغل بابايي وبالاخره پيروز ميدان شده بودي ومسير رشت انزلي رو باهم رانندگي كرده بوديد
وبشنو از ما ساعت3.15 دايي ميثم اومد دنبال ما 1وهمگي با يك ماشين رفتيم به سمت شمال از جاده طارم وچشمت روز بد نبينه چون تو گردنه حال من اصلا خوب نبود وتا نزديكي هاي رشت سردرد وحالت تهوع داشتم واز طرفي هم دلم براي شما خيلي تنگ شده بود ودوست داشتم گريه كنم اما امان از دست اين غرور
بالاخره ساعت7 رسيديم دهكده وشما اون موقع همراه بابايي رفته بودي ساحل وبا ديدن ما هيچ عكس العملي نشون ندادي وبغل همه ميرفتي به جز من حتي به من نگاه هم نميكردي وبا دستاي كوچولوت منو پس ميزدي انگاري بامن قهر كردي بودي
گلم من شمارو هيچ وقت هيچ وقت ترك نميكنم شما رفته بودي دنبال خوش گذروني نه من.......
روز اول:سه شنبه17مرداد
غروب ساعت 8همگي رفتيم لب دريا وشما اصلا از آب وشن وماسه خوشت نيومد ومدام دستاتو با لباست تميز ميكردي و شبم خيلي ناز توبغلم خوابيدي
روز دوم:صبح ساعت10رفتيم بيرون واكثرا همه جابسته بود ولي ماتونستيم براي شما يه خوشگل بخريم تا تودريا بهت خوش بگذره
بعدازظهر شماهمراه بابايي وبابارضا وميثاق رفتي آب بازي اولش از آب ترسيده بودي به همين خاطر همراه بابارضا لب ساحل اونقدر بازي كردي كه ترست ريخت وبعدش خيلي ناز تو آب شنا ميكردي وآب بازي وبعداز 1ساعت اومدي خونه وهمراه بابايي دوش گرفتي تا ترگل وورگل بريم بيرون وغروب هم رفتيم كاسپين وخاطره ساعت11بود كه رفتيم براي شام وچون شما خسته شده بودي خوابيدي تاصبح
روزسوم:امروزم از صبح خونه بوديم واز ساعت 11رفتيم دريا وشما همچين باحال توآب بازي ميكردي كه دل من داشت ضعف ميرفت به همين خاطر منم دل وزدم به دريا واومدم پيش شما وچقدر هم خوش گذشت وشما همچين كيفي ميكردي كه نگو وآخرسرم اگه كاري باشمانداشتيم حتما رو تخت پادشاهيت(قايق بادي) خوابت برده بود وغروب هم رفتيم شهر بازي كه اونجاهم حسابي به شماخوش گذشت ودل كندن از اونجا برات سخت بود
جالب اينجاست كه هر جاميرفتيم واسباب بازي ميديدي ميخواستي تو يه مغازه دايره ديده بودي وگوله گوله اشك ميريختيواونو ميخواستي(بچم از همين بچگيش ميگه كه هنرمنده وبه هنر علاقه داره)
روز چهارم:صبح ساعت10از ويلا خارج شديم بعد از كمي خريد(سوغاتي) به سمت خونه حركت كرديم ومسير3ساعته رو 9ساعته اومديم شماديگه آخر سربد جوري كلافه شده بودي ومدام غر ميزدي تا اينكه رسيديم خونه واول يكم خوشحالي كردي ولي چون زياد خسته شده بودي از ساعت 8خوابيدي تا فردا ساعت7 صبح
موفرفري من تومسافرت به همه خوش گذشت به خصوص به بابايي چون يه گل سينه خوشگل داشت اونم آرتين خان بود چون فقط 24ساعته بغل بابايي بودي وكالسه شما خريدامونو حمل ميكرد