آرتین آرتین ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

آرتين شیرینی زندگی مامان وبابا

گل 55 ماهه من

پسرم، عزیزترینم وقتی در کنارم نیستی گویی گمشده‌ای دارم که چون سرگردانان پیاپی در جستجویش هستم گمشده‌ای عزیز و دوست داشتنی دلخوشی همیشگی روزهای سختم شادی بخش قلب خسته‌ام تو بهترین هدیه خداوند به من هستی عزیزدلم و من هیچگاه نمی‌دانم چطور می‌توانم بخاطر وجود نازنینت شکرگزار خداوند مهربانم باشم دلبرم، می‌خواهمت... می‌خواهم در آغوش بکشمت و عطر وجودت را استشمام نمایم می‌خواهم آنچنان در آغوش بگیرمت که خیالم راحت باشد نمی‌توانی جایی بروی می‌خواهمت، با ذره ذره وجودم تمنای بودنت خواسته همیشگی&zwn...
22 بهمن 1394

آرتین خـــــــــــــــــــان

گل پسر نازنینم امروز 1394/10/22 درست روز جشن 4.5 سالگی شما یه اتفاق خیلی خاص وخوب افتاد ساعت 13:00 خانم مقدمی مدیر مهدت با من تماس گرفت وگفت امروز قراره بچه های پیش دبستانی رو ببرن صدا وسیما برای برنامه خاله شاپرک واگه ما هم مایل باشیم شما رو هم ببری کهمن سریع با، بابا رضا مشورت کردیم ونظر به رفتن شما گرفتیم ساعت 14:00 من مرخصی گرفتم واومدم خونه ومامانی هم شما رو آود خونمون وپس از آماده شدن این تربچه ما ساعت 15:00 با هم رفتیم مهد واز اونجا هم دست جمعی رفتیم صدا وسیما ومن شما رو با یک آیت الکرسی روانه صدا و سیما کردم وبعد برگشتم شرکت که خانم مقدمی ساعت 16:00 تماسگرفتن وگفتن برنامه زنده...
22 دی 1394

همنفس 54 ماهه من

زمانهایی هست که نمی‌خواهی عقربه‌های ساعت حرکت کنند!! نمی‌خواهی روزها به سرعت بگذرند!! و دلت می‌خواهد زمان در لحظه متوقف شود! این است حال و روز این روزهای من... لبریز از بودن و ماندن، ماندنی با عشق و امید، امیدی زیبا به همراه ترسیم رویایی نه‌ چندان دور از دسترس. این امید را دوست دارم، که باعث زنده ماندنم می‌شود. پسرم، عزیزترینم، به خود می‌بالم که فرزندی چون تو دارم. و از خدای خویش بیش از همیشه سپاسگزار وجود نازنینت هستم. همیشه باش. همینقدر نزدیک. همینطور...
22 دی 1394

پسرک تحلیلگرم

عزیز دردونه مامان شما عاشق شیر کاکائو هستی ومامانی اکثراً هر روز برای شما شیر کاکائو میخره که چند روز پیش ما داشتیم میومدیم خونه که تو تاکسی شما یه چند دقیقه رو شیر کاکائو تمرکز کردی و گفتی : گاو کاکویی شیرش کاکویی میشه وگاو سفید شیرش سفید میشه وااااااااااااااااااااای منو نمیگی داشتم از خنده میمردم اما اصلا به روی خودم نیاوردم وگفتم مامانی دوست داری یه گاو کاکویی بگیریم وشما حسابی استقبال کردی و من گفتم غذا بهش چی بدیم شما گفتی مامان بهش شیر میدیم تا زود بزگ بشه تا بتونه برام شیر کاکویی بده الهی من قربون این تحلیلت بشم که تحلیلتم مثل خودت شیرینه ...
14 دی 1394

شبی زیبا

بوی یلدا را میشنوی؟انتهای خیابان آذر... بازهم قرارعاشقانه، پاییز و زمستان... قراری طولانی به بلندای یک شب... شب عشق بازی برگ و برف... پاییز چمدان به دست ایستاده... عزم رفتن دارد... آسمان بعض میکند... میبارد خداهم میداند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست... دقیقه ای بیشتر مهلت ماندن میدهد... آخرین نگاه بارانی اش را به درختان عریان میدوزد... دستی تکان میدهد... قدمی برمیدارد سنگین و سرد... کاسه ای آب میریزیم پشت پای پاییز و تمام میشود... پاییز آبستن روزهای عاشقی... رفتنت به خیر... سفر بی خطر چیله گــَـلیر ...
30 آذر 1394

پسر53 ماهه من

برای تک پسر53 ماهه ام ماه را چون مرواریدی به گردنت می آویزم پرندگان را می گویم تا خوش آواترین سرودها را برایت بخوانند درختان را زیر پایت فرش می کنم از گلها قایقی می سازم تا به دریاها بروی. از عصاره ی گلها عطری برای دردانه ام می سازم تا در گذرگاهت  هوا عطر آگین شود . به رسم یادگاری مهتاب را به پدرت و نورش را به تو می دهم ٬ تا در نبود من نورآگین شوید . دلم میخواهد تا آخر عمر ٬ عشق مادرانه رو پای شازده بریزم و نفس همسری رو هدیه به شوهرم .   قسم که با عشق تو ناردونه ام ٬ دردانه پسرم با خدا تر شدم . خدا رو شکر برای بودنت ...برای آمدن...
22 آذر 1394

یه مسافرت دوست داشتنی

پسرک چشم قهوه ای من آخرین باری که من وبابا رضا با هم رفته بودیم مشهد پاییز سال 86 بود منم که عاشق امام رضا بودم و واقعا دلم لک زده بود واسه مشهد واصلا برامون فراهم نشده بود شما رو ببریم مشهد که 94/09/02 قرعه به نام من در اومد وقرار شد با هم بریم مشهد اما، بابا رضا به خاطرمشغله کای نتونست ما رو همراهی کنه به همین خاطر همسفرهای ما شدن:مامانی،مهین جون،خاله پروین وحاج آقاجون وای چقدر خوشحال بودم که همراه عزیزانم دارم میرم مشهد ولی از اینکه بابا رضا همراهیمون نمیکرد خیلی ناراحت بودم که لحظه رفتن نزدیک میشد وبلیط ما 194/09/13 ساعت11:20 از فرودگاه زنجان بود ساعت 11 بود که ما رسیدیم فرودگاه که...
18 آذر 1394