خاطرات شیرین نوروز 1393
برای تو مینویسم ، تمام هستیم
برای تو که ٣٢ ماهه شدی میهمان خانه دلمان
برای تو که پسرکی ناز وشیطون و دلبر شدی
پسرک نازم،سومین بار است که با هم، هم قدم پا به سال جدید می گذاریم تاسالی به خوبی وشیرین تر از سال قبل رقم بزنیم
پس مینویسم برات این روزها را تا از یاد نبری خاطرات شیرین کودکیت را
پسر گلم مامان روز ٢٨ اسفند رو هم مرخصی گرفت تا به کارهای عقب افتاده ام برسم اما با وجود یه پسرک شیطون به کارهای عقب افتاده ام نرسیدم که هیچ کارهای جدیدی هم برام درست میکردی به همین خاطر ٢شب تا ساعت ٢ بیدار میموندم تا شب به کارهام برسم وروزها با هم شیطنت کنیم
روز ٢٩ اسفند هم فقط کارمون بدو بدو بود واین گل پسری ما ظهر حمام رفت وساعت ٤ همراه بابا رضا رفت آرایشگاه تا موهاشو سشوار بکشی تا برای سال تحویل یه پارچه آقا بشه
تو این فاصله هم من بدو سفره هفت سین رو چیدم
ساعت ٨ هم شام خوردیم بعد منتظر سال تحویل شدیم
وای چه حس خوبی داره این لحظات پایانی سال یه حس غریبی اما از این که این لحظات رو در کنار عشقهای زندگیم بودم واقعا خدا رو شکر میکردم وشروع سال جدید رو هم با هم جشن گرفتیم
بعد ازسال تحویل هم رفتیم خونه باباجون واز اونجا هم رفتیم خونه حاج آقا جون
وبعدشم رفتیم خونه خاله سیمین
راستی مامانی اینها صبح 29رفته بودن شمال
ما هم 1فروردين صبح ساعت ١١ به سمت چمخاله حرکت کردیم وهمون اول راه یه کلک حسابی به شما زدیم
(پ ن: تو اولین پلیس راه بابا رضا یه پفیلا داد به آقا پلیسه،آقا پلیسه هم از اینکه شما تو صندلی ماشینت نشستی و کمربندت رو هم بستی یه پفیلا جایزه داد و با این ترفند ما تو کل مسیر مشکلی نداشتیم وشما مدام کمربندتو میبستی)
تو مسیر جاده طارم با عمو علی خان وعمو سعید هم مسیر شدیم وچقدر به شما خوش میگذشت وبه کوروش میگفتی کوشا وجالب اینجا بود که همه با هم میرفتیم چمخاله وشما به عمو علي خان ميگفتي علي خانم
غروب حوالی ساعت ٥ رسیدیم چمخاله و ١٤ نفر منتظر رسیدن ما بودن
(مامان جون،ماماني،بابايي،ميثاق،دايي ميثم،بهار جون،افسون عمه جون،عمو متين،مرتضي،مهنا،مسعود عموجون،فرينازجون،اميرجواد،ثنا)
بعد از کمی استراحت رفتیم ساحل وهمچین هوا سرد بود که نتونستیم زیاد لب ساحل بمونیم وسریع اومدیم خونه
روز دوم عید هم صبح رفتیم لیلا کوه واااااااااااااااااااای چه جای زیبایی بود
وغروب هم رفتیم لاهیجان وهمچنان هوا سردبود
يه شام خوشمزه تو پيتزا آفتاب لاهيجان
روز سوم عید دایی میثم وبهار جون جمع ما رو ترك كردن وبرگشتن
وشما هم دوست داشتي با اونا بري كه با كمك مسعود عمو جون رفتنو فراموش كردي
ونمايي از ويلاو آرتين پسري
و بعد از فوتبال دست جمعي رفتيم دريا
اما شما با ديدن شهربازي رضايت ندادي بريم ساحل وما رفتيم شهربازي وبقيه رفتند ساحل
وغروب همون روز رفتیم رامسر وتله کابین سوار شدیم وااااااااااااااااااااااای از این سرما و شلوغی چون ١ساعت قبل از سوار شدن تو صف بودیم
پ ن:تو صف ايستادن كلافمون كرد اومديم وبا اين دلقك عكس انداختيم هر عكس 1000 تومن
واون بالا شما تو بغل بابایی تو همون ساختمان تله کابین بودی و ما یکم لرزون لرزون جنگل گردي كرديم وچند تا عکس انداختیم
و سریع اومدیم تو صف که نزدیک ٢ ساعت هم تو صف بودیم
اما شما تو اون اتاقک تله کابین موقع رفت وبرگشت چه ها که نکردی
آرتين در حال عكاسي عاشق اين دنياي تخيليتم
وچیا که نگفتی اصلا از ترس خبری نبود وبا هیجان به همه جا وهمه چی نگاه میکردی وبا آب وتاب به ما تعریف میکردی
وچیا که نگفتی اصلا از ترس خبری نبود وبا هیجان به همه جا وهمه چی نگاه میکردی وبا آب وتاب به ما تعریف میکردی
اينم خريدهاي آرتين تو رامسر در مسير تله كابين
روز چهارم عید هم رفتیم به سمت انزلی
و
اول يكم کاسپین گردی کردیم
و بعد رفتیم انزلی بازار ماهی فروشها
خداييش كي دكتر به اين مهربوني ميشناسه من كه ميگم تخصص حتما اطفال بخونه چون رابطه خوبي با بچه ها داره
و غروب موقع برگشتن با اسرار بچه ها رفتیم کارتینگ
وچقدر خوش گذشت
این چند روزه شما حسابی کیف میکردی چون مدام از این بغل به اون بغل میرفتی وشب موقع برگشت به خونه تو ماشین خوابت میبرد
روز پنجم عید هم ساعت ١١ از چمخاله حرکت کردیم وبرای نهار رفتیم سیاه کل وچه جای زیبا وبکری بود
تا اینکه رسیدیم به رودبار واز اونجا ما وافسون عمه جون اینها عازم کرج شدیم وبابایی ومسعو عمو جون اینها هم عازم زنجان
غروب ساعت ٨ بود که رسیدیم خونه عمه منیژه وفقط نرگس خونه بود وبعد از نیم ساعت همه اومدن
(عمه منیژه-روزبه-مهین جون-باباجون-عمو اسی-مهرداد-عمه فهی-عمه سی سی-عمه لیلا) کلا همه دپرس بودن اما با دیدن شما وشیرین کاریهای شما یه لبخند زیبایی روی لبهای همه نقش بست
روز ششم عید هم طرف صبح شما همه رو به خنده می انداختی وغروب هم همگی با هم رفتیم بیمارستان میلاد پیش عمو البرز که تو راه شما خوابیدی واین خواب تا نزدیکی های قزوین ادامه داشت
وشب حوالی ساعت ٩ رسیدیم خونه وچون همگی گرسنه بودیم شما درخواست سان بی بیج(ساندویج)دادی و به خاطر این گل پرسی بابا رضا برا شام ساندیچ خرید
روز هفتم عید هم مشغول عید دیدنی شدیم وشب برای شام رفتیم خونه خاله سمیرااینه آخه آنیسا بالا اومده بود و حسابی به شماها خوش گذشت
روز هشتم عید رو هم غروب رفتیم باغ بابایی و چه کیفی کردی شما
روز نهم عید رو هم نهار ما خاله سمیرا،خاله سهیلا،خاله ندا،دایی میثم اینها رو باغ دعوت کرده بودیم وتا ساعت ٨ باغ بودیم
شما تربچه ها عاشق اين تپه كوچك پر از سنگها شده بوديد وفقط با اين سنگها بازي ميكرديد.
اينم نهال كوچك آرتين
روز دوازهم عید هم برای شام خاله طلا اینها ودایی میثم اینها خونه ما بودن
روز سیزدهم عید که روز خیلی خیلی خوبی هم بود
يكم با عمو متين وعمو رحيم شمشير بازي بكنم.
ساعت ١٢ رفتیم باغ بابایی تا ساعت ٩ که همه حسابی به هممون خوش گذشت واز اونجا هم رفتیم باغ خاله ندا اینها وساعت ١١ بود که برگشتیم خونه اما شما غروب ساعت ٨ قبل از شام بغل بابا رضا در حال قدم زدن تو باغ خوابت برده بود.
روز چهارده عید هم ساعت ٥:٣٩ ما با صدای نسیم جون کارتون ببینم بیدار شدیم ودیدیم یه تربچه بالای سرمون ایستاده ومنتظر ما ،كه بیدار بشیم و بابا رضای مهربون برا شما کارتون روشن کردن اما دل من طاقت نیاورد واومدم پیش شما ورو مبل دراز کشیدم که احساس کردم گرسنه ای ویه لیوان شیر و یه کلوچه دادم که خوردی بعد خودت درخواست نون وپنیر دادی و منم ٥ لقمه کوچیک نون وپنیر برات درست کردم واونا رو هم خوردی آخر سر آجیل خواستی واوناروهم خوردی وساعت ٧:٥٠ کنار من جلوی تلویزیون خوابت برد تا ساعت ١١
برای شب هم دوستای بابا رضا اومدن خونه ما وشما بچه ها چه ها که نکردید
روز پانزدهم فروردین وآخرین روز تعطیلات دوباره برای نهار ما-دایی میثم اینها ومامانی اینها رفتیم باغ بابایی وتا ساعت ٧ باغ بودیم
كشاورز كوچولوي مامان
اينم درخت كوچولوي آرتين
پسر عكاس من
واونقدر بازي كردي كه به اين حال افتادي
وبعد از برگشت رفتیم خونه باباجون چون ١هفته بود که شما رو ندیده بودن وتا ساعت ١١ اونجا بودیم وشب ساعت ١٢ از اجبار مجبور شدیم که زود بخوابیم
پسرک قشنگم تو این تعطیلات نوروزی واقعا بهمون خوش گذشت به خصوص مسافرت با افسون عمه جون ومسعود عمو جون اینها حسابی مسافرت رو برامون دلچسب تر کرد و شما تو این چند روزه واقعاوابسته داداش مرتضی شده بودی ومدام خودت رو می انداختی بغل مرتضی
خوب زندگی هم شادی داری وهم غصه چاره ای نیست جز قبول واقعیتها
روز ٩ فروردین عمو البرز شوهر عمه بابا رضا فوت کردند و یک شوک حسابی به هممون وارد شد همه بزرگهای فامیل روز نهم رفتند کرج اما ما به خاطر شما بچه ها نرفتیم و روز ١٠فروردین بابا رضا با عمو حسن وعمو مهرداد رفتند برای تشییع و شبونه هم برگشتند که عمه منیژه مهربون نگذاشتند ما بریم چون نگران شما فسقلیها بودند(آرتین،پرنیان،آنیسا) که نکنه دلتنگ ما بشید به همین خاطر روز ١١ فروردین ما همراه عمه یاسی و خاله آرزو رفتیم کرج برای مراسم روحش شاد
واختتامیه خاطرات نوروزی ١٣٩٣
دستانم لایق شکوفه های اجابت نیست اما دستانم را به دعا بر میدارم هر کجا خوشی هست همانجا باشی و زلال ترین شبنم شادی را همیشه بر لبانت آرزو دارم نه برای امروزت بلکه برای فردای هر روزت ای عزیز دلم،شاپرک مه رویم،تک فرزندم
عيدي هاي خوشگل آرتين
كادوي ماماني وبابا
اين لباسهاي خوشگل با مبلغي پول
اين پازل وشلوار لي خوشگلم كادوي عمه جون وپرنيان جووون
باب اسفجي با مبلغي پول عيدي داييجون وبهار جون
اين بلوز خوشگل رو بابا رضا قبل از عيد از همدان برات گرفته بود.
اين لباسهاي خوشگلم لباسهاي آرتين پسري براي ايام عيده
اين تفنگهاي خوشگلم عيدي سلما وامير حسين برا داداش آرتينشون
مهين جون وبابا غلام 100.000 تومن پول
ميثاق،عليداد،حاج آقا جون،مامان جون،مسعود عمو جون،افسون عمه جون، ليلي جون...
هم دستشون درد نكنه پول دادن
وهمه اين پولها با هم شدن يك ربع سكه
مباركت باشه تربچه مامان وبابا