ی خاطره- ی اتفاق
فندق مامان دیگه پاییز هم از راه رسید وفصل برگ ریزان هم شروع شد
خوب پاییز شروع شد وروزها دارن لحظه به لحظه کوتاه تر میشن و شبها طولانی تر و سردی هوا با گرمی شبن نشینی های زمستانی دلچسب تر میشه
دیشب شب آخر تابستون (31/06/1392) ما شب خونه بودیم و ساعت 10:30 خواستیم بخوابیم اما مگه خواب به چشمای این جیگر طلا می یومد وبعد از خوردن 3 شیشه شیر و تماشای تارتون بالاخره آرتین خان ساعت 12 خوابش برد
اما یهو ساعت 4 با نوای (نسیم پایین،نسیم بـَبـَل) از خواب بیدار شدیم وبعد از اینکه اومدی پیش ما و یه شیشه شیر خوردی سر حال شدی واسرار که بیـــریم پایین بیریم تارتون
نسیم پـِشی یَن تون
وچه اشکی میریختی
منم که طاقت دیدن اشکاتو نداشتم بارو بندیلمونو جمع کردیم رفتم جلو تلویزیون تا شما تارتون نگاه کنی و از شانش خوب شما و بد شانسی من پلنگ صورتی وباب اسفجی نشون میداد خلاصه شما تا ساعت 6:30 بیدار بودی
"راستی ساعت 5:30 بابا رضای مهربون خواست جاهامونو عوض کنیم اما من قبول نکردم "
شما هم اولش کارتون نگاه کردی و بعدشم با اسباب بازیات بازی کردی که ساعت 6:30 مدل اسب روی من دراز کشیدی وخوابت برد
با اینکه 2:30 ساعت بیدار بودی اما اذیت نمیکردی خیلی آروم کنارم داز کشیده بودی وکارتون نگاه میکردی بعدشم خیلی آروم وبی سر وصدا با اسباب بازیات بازی کردی