بزرگ مرد من
شیر مَردَم
جوجه کوچولوی مامان بابا رضا سه شنبه (10 اردیبهشت) با همکاراش به مناسبت روز کارگر رفتن طارم وقرار بود شب رو هم اونجا بمونن ومنم طبق معمول باید باشما میرفتیم خونه مامانی
اما من خونه خیلی کار داشتم ودوست داشتم خونه بمونم اول به مامانی پیشنهاد دادم که ما میمونیم خونه که مامانی گفت نه
مگه تنهایی میتونی بمونی ومنم در جواب مامانی گفتم که
یه شیر مرد تو خونه دارم مگه میشه با این جیگر طلا تنها بمونم وبترسم
وای مامانی رو نمیگی همچین خندید که نگو
غروب ساعت 5 از خونه مامانی در اومدیم و ساعت 7:30 رسیدیم خونه وچقدر هم خرید کردیم وخوشحال و خندان اومدیم خونه وشما تا ساعت 11 بیدار بودی وشیطنت میکردی وساعت 11:30 تو بغلم خوابت برد وبردم انداختم رو تخت خودمون وخیلی اروم اومدم بیرون تا با لپ تاب کار کنم
که یهو دیدم یه جوجه کوچولو داره خنده کنان میاد سمت من
وای منو نمیگی مرده بودم ازخنده وهمین که اومدی تو بغلم دوباره خوابت برد ومنم بعد از مدتی اومدم کنارت و تا صبح در آرامش خوابیدیم
الهی مامان فدای این پسملی نازش بشه که از همین کوچیکی محافظ مامانشه ونمیذاره قند تو دل مامانش آب بشه