زلزله
عزیز دلم من دوست دارم همیشه خاطرات خوب وشیرین
زندگیتو برات به یادگار بنویسم تا باخوندن این مطالب همیشه شاد بشی اما بعضی مواقع مجبورم که خاطرات تلخی روهم برات بنوسیم
گلم من وبابارضا تو این سالها خیلی حوادث طبیعی وغیر طبیعی رو دیدیم وتجربه کردیم
جنگ*بمباران*زلزله*سیل*خورشید گرفتگی*ماه گرفتگی و......
که خیلی هاش وحشتناک وهمراه باترس بوده
اما چه کار کنیم تمام مامان وباباهای دهه ٦٠این خاطرات رو تجربه کردن
انشاا.. که تو گلم این حوادث تلخ وتجربه نکنه اما بعضی از اونا هم خوبه وارزش دین داره مثل ماه گرفتگی وخورشید گرفتگی
گلم اینارو گفتم تا اولین خاطره زلزله رو برات بنویسم
شنبه٢١مرداد ١٣٩١
ما طبق معمول ساعت٣.٣٠اومدیم دنبال شما وباهم اومدیم خونه وبعد از خوردن نهار خواستیم استراحت کنیم که شماحسابی شارژ بودی واصلا تصمیم نداشتی که بخوابی ومدام با من بازی میکردی
که ساعت١٧:٠٧ شماتو اتاق خواب وسایل میز توالت وریخته بودی زمین وداشتی بازی میکردی که یهو من احساس کردم تخت داره تکون میخوره اول اهمیت ندادم ولی بعد دیدم نه تکونا داره شدید میشه واز ترسم فقط به بابا رضا گفتم زلزله اما چشمم هم به شما بود که دیدم تکونا داره کمتر میشه وخیلی زودهم تموم شد وشماهم که اصلا متوجه نشدی چون همچین سرگرم خراب کاری بودی که نگو منم دیگه بی خیال شدم اما مدام حواسم بود که اگه دوباره زلزله شد حتما بریم بیرون ولی خداروشکر دیگه زلزله نشد شاید هم مااحساس نکردیم راستی ساعت١٦:٥٥ دقیقه هم زلزله شده بود که اون واصلا متوجه نشده بودیم
اما غروب باخبر شدیم که آذربایجان شرقی مرکز زلزله بوده وچند تا از شهرها وروستاها آسیب جدی دیده بودن
شدت زلزله اونقدر بوده که همه از خونه هاشون زده بودن بیرون تا فرداصبح وجرات برگشتن به خونه هاشونو نداشتن
ایناروهم سهیلا(دختر داییم)ومرتضی(پسر عمه ام) میگفتن آخه ساکن تبریزن
خداجون همه اون فرشته کوچولوهایی که تنها موندن خودت مراقبشون باش تا یه سرپناه خوب پیداکنن
خدایا به برکت این ماه عزیز هیچ مادر وفرزندی رو از هم جدانکن