خونه مامان مهین

شیرینی زندگییم

دایی میثم روز شنبه ١٥بهمن ماه دفاعیش بود به همین خاطر جمعه ظهرمامانی،بابایی،بهارجون،دایی جون باهم رفتن تهران

بنابراین آرتین خان قرارشد شنبه بره پیش مامان مهین وباباغلام

قشنگم شما اونارو خیلی دوست داری واوناهم شمارو خیلی خیلی دوست دارن اما من خیلی دلواپسم چون شما اصلا تنها اونجا نمونده بودی وحتما من وبابایی پیشت بودیم اما چاره ای نداشتم

وصبح طبق معمول شما حسابی شارژبودی وباخنده مارو بدرقه کردی

 اما من با بغض فراوان از شما جداشدم چون میترسیدم دلتنگی کنی

راستی من دیروزم فقط 160سی سی شیر دوشیده بودم ونگرانی دومم از این بود که نکنه گرسنه بمونی 

شیرینم شما تاساعت9:30بازی کرده بودی اما موقع خوابیدن یکم بی تابی کرده بوده وراحت شیر نخورده بودی ولی بالاخره خوابت برده بود منم تااون موقع حسابی دلشوره داشتم وزمانیکه فهمیدم خوابیدی یکم خیالم راحت شد ولی یکم کوچولو نگرانت بودم که نکنه گرسنه بمونی به همین خاطر ساعت 2اومدم پیشت وشما بادیدن من مثل همیشه خوشحال شدی وساعت 4 بابا غلام مارو آورد خونه تا کمی استراحت کنیم وشب دوباره همراه بابایی 3تایی رفتیم اونجا که پرنیانم اونجا بود

 راستی تازگیها دیگه همدیگرو شناختین وبا دیدن همدیگه عکس العمل نشون میدین بخصوص پرنیان که اول شماروبوس میکنه

وبعدش خم میشه طرف شما تا شمارو بغل کنه که شماهم همچین زبلی که نگو ودوست داری تواون فرصت موهای پرنیان وبکشی

راستی تازگی هاهم باهم بازی میکنید شما آروم با اسباب بازیا ور میری اما پرنیان سریع میاد واز دست شما اسباب بازیارو میگیره ومیگه نه-نه-نه وشماهم یکم کوچولو به پرنیان واسباب بازی نگاه میکنی وبعد بی تفاوت خم میشی واسباب بازی دیگه ای رو برمیداری

راستی بگم از تهران: مامانی میگه که ساعت 2 مراسم شروع شد ومدت کوتاهی سکوت مطلق حکمفرمابود وهمه استرس داشتن ویواش یواش همه عادت میکنن اما مامانی میگفت که جای ما اونجا حسابی خالی بود تا شما اونجا مراسم واداره کنی ویکم هم آواز بخونی تا همه روحیه بگیرن امافکر میکنم دایی جون بعداز مراسم حسابی حال مارو میگرفت

قشنگم ایشالا شما خودت فارغ التحصیل بشی

وماتواون مراسم همراهت باشیم