اولین آسیب
عزیز دلم روز جمعه مامانی مهمون داشت وماهم از ظهر اونجا بودیم ومهمونها هم عمه ها وعمو های من بودن وحسابی هم به شما خوش گذشت اما بیشتر عصبی بودی ودوست نداشتی هیچکس به چیزی دست بزنه چون به تمام وسایل خونه مامانی احساس مالکیت میکردی جالب اینجاست که تو خونه خودمون این حس ونداری
ظهر بعد از خوردن نهار آب خواستی و عمه جون تو لیوان به شما آب داد
وشما بدو بدو رفتی سمت اتاقی که بچه ها بودن وچون درب بسته بود محکم با لیوان زدی به درب وهمین که درب باز شد شما افتادی زمین
وافتادن همانا وشکستن لیوان همانا وکف دست چپت خونی شدن همانا
که چه قیامتی شد
من اول سریع دستهای خوشگلتو شستم ولی مگه خون بند میومد مثل اینکه چند تا شیشه کوچولو تو کف دست خوشگلت جا خشک کرده بود که بابایی با ذره بین یکیشو در آورد،دایی میثم یکی دیگرو از دستت برداشت و شما رو نمیگی مدام داد میزدی وگریه میکردی
همه یه طرف میثاق یه طرف نمیدونست باید چی کار کنه وشما رو همون جور برد حیاط ومیچرخوند تا آروم بشی وبعد از آروم شدن فائضه عمه جون یکم کره آورد ومالید رو دستت ومیگفت اگه چیزی تو دستت فرو رفته باشه با این روش میاد بیرون وشما خیلی بامزه همین که کره رو،رو دستت دیدی سریع دستتو بردی سمت دهنت تا کره رو بخوری ما رو نمیگی نمیدونستیم به شما بخندیم یاااااا همین موقع فائضه عمه جون در یک عملیات ضربتی سریع دست شما رو گرفت ومحکم دستت وفشار داد وبعد تمیز کرد وگفتن یه شیشه کوچولوی دراومد
ودر آخر هم با بتادین دستتو شستشو دادیم تا عفونت نکنه
بابایی این شکلی شده بود &بهارجون&ومنم این جوری
خدارو ١٠٠٠ مرتبه شکر که اون شیشه به چشمات نپریده بود ویا اینکه اگه چند سانت پایین تر بود حتما شاه رگت بریده میشد واقعامیگن بچه رو خدا نگه میداره راست میگن
الانم ٤ تا خراش کوچولو تو کف دستت مونده
پ ن:صحنه افتادنو ما ندیدم هر کی یه صحنه رو دیده بود که برامون تعریف کرد