عید غدیر
دردونه مامان شنبه ١٣آبان ماه عید غدیر بود وعید مامان مهین چون مامان جون سیده پس
مامان مهین روزت مبارک
شیرینم ماشب عید رفتیم خونه فریبا خاله اینها چون عمو مجتبی ومحمد رضا وفرناز جون سید هستند وشما اونجا اونقدر شیطونی کردی که نگو وهمه داشتند به کارهای شما میخندیدن وقربون صدقه ات میرفتن وشب چون خسته شدی بود راحت خوابیدی
وصبح هم ساعت ٩:٣٠بیدار شدی واز شانس ما بابا رضا اون روز باید میرفت سرکار وما تنها بودیم وچون شما حسابی شیطون شدی
قرار بود من دیر برم خونه مامان مهین وساعت١١:٣٠ ما هم رفتیم خونه مامان مهین وشما با دیدن مهمونها نمیدونستی چی کار کنی وبا پرنیان سنگ تمام گذاشتید
وظهر بعد از خوردن نهار،هم ما وهم عمه یاسی اومدیم خونه تا شما وروجکهارو بخوابونیم
وغروب دوباره برگشتیم ودوباره همین آش وهمین کاسه
تازه بعد از ظهر هم رفتیم خونه خاله ماهرخ وخاله سیمین بهتره که نگم اونجا با پرنیان که چه کارهایی کردین چون قیافه من فقط این جوری بود
شب دیگه من از دست شما نمیدونستم باید چی کار کنم
هم از دست شیطنتهات کلافه شده بودم وهم از دست غذا نخوردنت
خوب چیکار کنم بچم از شیطنت وقت غذا خوردن نداره