تغییر جا

فندق مامان، مامانی و خاله پروین چند سالیه مادر وحاجی آقا (پدر بزرگ ومادر بزرگ مادری من) رو میبرن مشهد امسال هم فریبا خاله همراه اونا رفت چون امسال حاجی آقا دیگه مثل سالهای قبل نبود چون پارسال بعداز عمل قلبش خیلی ضعیف شده ومادرهم دیگه نمیتونه به تنهایی جایی بره  به همین خاطر سه شنبه ٢٦ اردیبهشت ساعت ٧ با قطار رفتن مشهد وقراره ٣خرداد غروب برگردن

حالا اینا رفتن ما شمارو چیکار میکردیم بابایی که اسرار من آرتینونگه میدارم ولی مگه میشد به همین خاطر قرارشد شما چند روزی مهمون مامان مهین وباباغلام بشین

٤شنبه که به خوبی گذشته بود چون شما فقط خوابیده بوده

شنبه هم خوب غذاخورده بودی حسابی دلی از غذا درآورده بودی

١شنبه و٢شنبه هم خوب بود فقط دیگه خوب نمیخوابیدی ودوست داشتی که بازی کنی

٣شنبه بالاخره شماروبردیم پیش بابایی ومن تاساعت٩.٣٠ موندم پیش شما تا شاید بتونم بخوابونمت اما مگه شمامیخوابیدی بالاخره بابایی منو راضی کرد که بیام شرکت ومثل اینکه شما ساعت ١٠ روپای بابایی خوابیده بودی و ظهرهم از ساعت٢.٤٥ خوابیدی تا ساعت٦ وشب مگه میخوابیدی

٤شنبه هم من موندم مرخصی تا برای اومدن مامانی آماده باشیم ومامانی هم ساعت ٤ رسید وشما با دیدن مامانی اول خجالت میکشیدی وسرتو میچشبوندی به سینه من ولی بلافاصله خودتوانداختی بغل مامانی

الهی من قربون این پسر خجالتیم بشیم

راستی تواین چند روزه ما شبا خونه نبودیم ومدام مهمونی میرفتیم وشماهم حسابی خوش به حالت بود