حموم
پسرم شما امروز ٢٧٨ روزه شدی
یعنی ٩ماه و ٥ روزه که خدا یه فرشته نازو خوشگل برای مافرستاده
خدایا ممنون از این هدیه خوبت
گوگوجیه مامان بابا چندوقتی بود که دوست داشت باشمابره حموم ولی نمیشد یا شما خواب بودی،یاهواسرد بود،یا داشتی غذا میخوردی.....
تا دیروز غروب که ماحوالی ساعت ٧اومدیم خونه وچون بابارضا ازورزش اومده بود خواست دوش بگیره وبهترین فرصت بود که شماروهم باخودش ببره حموم وشماهم از خداخواسته همین که حموم ودوش آب ودیدی همچین ذوقی کردی که نگو وبه من فرصت نمیدای که لباساتو درارم ویابابا رضا آب وان وپر کنه همچین لخت خودتو پرت کردی سمت بابا رضا که نگو
شما که حسابی داشتی کیف میکردی وبابارضا از شما بیشتر داشت کیف میکرد ومدام تو حموم برات شعر میخوند
عسلم شما مدتی از حموم بدت میومد وهمچین زبل بودی که نگو وقتی لباساتو برای مهمونی رفتن درمیاوردیم اعتراضی نمیکردی ولی همچین میفهمیدی که قراره بری حموم همچین جیغهای بنفشی میکشیدی که نگو توحموم هم گریه وموقع لباس پوشوندم غر میزدی وهمین که همه چیز تموم میشد میخندیدی
اما الان همچین ذوقی میکنی که نگو واصلا اصلا گریه نمیکنی
شماهم بعداز٢٠دقیقه بازی بالاخره رضایت دادی که از حموم دربیایی بیرون ولی همین که من ودیدی تازه یادت افتاد که گرسنه ای وخوابت میاد
وهمین که لباساتو پیشوندم موقع شیرخوردن تو بغلم خوابت برد
گلم اینم خاطره اولین حموم شما همراه بابا رضا که به خوبی گذشت