آرتین آرتین ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

آرتين شیرینی زندگی مامان وبابا

درسهای زندگی

                    اندیشه کن؛ امـــا نخند !   به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید، ارباب . نخند! به دستان پدرت، به جاروکردن مادرت، به.. به.. به.. به.. به..   نــخــنــــد ...                                                          &...
10 دی 1391

درسهای زندگی

      خدا را شکر کنیم خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم، این یعنی من هنوز زنده ام   خدا را شکر کنیم خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم، این یعنی من هنوز زنده ام خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار میشوم، این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند خدا را شکر که مالیات می پردازم، این یعنی شغل و درآمدی دارم و ...
27 آذر 1391

درسهای زندگی

  چرا والدين پير ميشوند   روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.    کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»      چرا والدين پير ميشوند   روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.    کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»    رییس پرسید: «بابا خونس؟» ...
25 آذر 1391

درسهای زندگی

                                                                                   آیا تو خوشبختی؟     آیا سقفی بالای سرت هست؟    نانی برای خوردن؟   لباسي براي پوشيدن؟ و ساعتي براي خوابيدن داري؟...
22 آذر 1391

درسهای زندگی

    عشق مادر       چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد.     عشق مادر   چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد. مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.    تم...
22 آذر 1391

شروع درسهای زندگی

  سلام عزیز دلم میخواهم بعد از این تو وبلاگت یه پست خاص برات بگذارم اونم مطالب زیبا وآموزنده وشایدم خنده دار تا شاید روزی که بزرگ شدی ومفهوم این جملات رو فهمیدی ودرک کردی بتونی تو زندگیت سرلوحشون قرار بدی برای تا ابد ماندن باید رفت گاهی به قلب کسی وگاهی از قلب کسی                                         ...
21 آذر 1391